جدول جو
جدول جو

معنی کشک زر - جستجوی لغت در جدول جو

کشک زر
(کَ سَ)
دهی است از دهستان فشند بخش کرج شهرستان تهران واقع در 34هزارگزی باختر کرج و 6 هزارگزی شمال راه شوسۀ کرج به قزوین با 401 سکنه. آب آن ازچشمه سار و راه آن مالرو است و از ینگی امام پائین می توان ماشین برد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از خشک سر
تصویر خشک سر
بی عقل، احمق، تندخو
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تشت زر
تصویر تشت زر
تشتی که از زر ساخته شده
کنایه از خورشید
تشت زرّین
فرهنگ فارسی عمید
(خُ زَ)
کنایه از آفتاب. (غیاث اللغات) ، زر خالص. (غیاث اللغات)
لغت نامه دهخدا
(مُ / مِ بَ)
مشک آلود. مشک آگین. خوشبوی و معطر:
مشک بر گشت خاک عودی پوش
نافه خر گشت باد نافه فروش.
نظامی.
از آن مشک بر ابر گل ریخته
مه از سنبله سنبل انگیخته.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(مَ دَ)
جانوری است که مشک و خیک آب را پاره و سوراخ کند. (برهان) (آنندراج). جانوری که مشک آب را سوراخ کرده پاره میکند. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(دَ زَ)
دهی از بلوک فاراب دهستان عمارلو از بخش رودبار شهرستان رشت. سکنۀ آن 105 تن. آب آن از رود خانه شاهرود. محصول آنجا غلات است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2)
لغت نامه دهخدا
(گِ دَ / دِ)
رشک برنده. حسود. صاحب غیرت. حاسد. غیور. (یادداشت مؤلف) :
نباشد هیچ زن را رشک بر شوی
که شوی رشک بر باشد بلاجوی.
(ویس و رامین)
لغت نامه دهخدا
(تَ بَ)
آن که کلک زند. کلک زننده. و رجوع به کلک زدن شود
لغت نامه دهخدا
آنکه کشک ساید. آنکه کشک را در آب ریزد و با دست بساید تا آب کشک بدست آید. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(کُ سَ)
دهی است از دهستان کران بخش مرکزی شهرستان نوشهر واقع در 4هزار و پانصد گزی جنوب باختری نوشهر و سه هزار و پانصد گزی جنوب شوسۀ نوشهر به چالوس با 550تن سکنه. آب آن از رود خانه کشک رود و راه آن مالرو است در تابستان عده ای از سکنه به ییلاق زانوس واطاق سرا می روند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3)
لغت نامه دهخدا
(کِ شِ)
کشیکدار. پاسبان. کشیکچی. (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(کُ کَ)
دهی است از دهستان بیلوار بخش مرکزی شهرستان کرمانشاهان واقع در9هزارگزی شمال دیزگران کنار راه آن مالرو سامله. با200تن سکنه آب آن از چشمه و زه آب رود خانه محلی و راه آن مالرو است و این ده از ییلاقهای نواحی سردسیر دهستان بیلوار می باشد. (فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا
(کِ)
زراعتگاه. زمین زراعت شده. مزرعه. پالیز. محقله. (یادداشت مؤلف). کشتمند. زمین زراعت شده و غالباً مراد زمینی است باکشت:
و گر اسب در کشت زاری شود
کسی نیز بر میوه داری شود.
فردوسی.
بیامد خداوند آن کشت زار
به پیش نگهبان بنالید زار.
فردوسی.
بیاراست بر هر سویی کشت زار
زمین برومند و هم میوه دار.
فردوسی.
لگام از سر اسب برداشت خوار
رها کرد بر خوید و بر کشت زار.
فردوسی.
جهان کشتزاریست با رنگ و بوی
درو مرگ و عمر آب و ماکشت اوی.
اسدی.
کمان شد یکی برزگر تخم کار
وزان تخم پیکان و دل کشتزار.
اسدی.
نبارد مگر ابر تأویل قطر
بر اشجار و بر کشتزار علی.
ناصرخسرو.
کشتزار ایزدست این خلق و این تردست مرگ
داس این کشت ای برادر همچنین باشد سزا.
ناصرخسرو.
پس هر دو برخاسته به صحرا شدند چون بکشت زار رسیدند... (قصص الانبیاء). آب از کشت زار بیرون می آمد و راه می گرفت. (نوروزنامۀ منسوب به خیام).
تا به استسقای ابررحمت آمد بر درت
کشت زارعمر فانی را به باران تازه کرد.
خاقانی.
فتح سعادت از سر عزلت برآیدت
کو کشت زار عمر ترا فتح باب شد.
خاقانی.
هردم ز برق خندش چون کرد بوسه باران
بر کشت زار عمرم باران تازه بینی.
خاقانی.
هیچ یک خوشۀ وفا امروز
در همه کشتزار آدم نیست.
خاقانی.
این جهان کشت زار آخرت است. (از سندبادنامه ص 341). در حوالی و حواشی آن صحرا کشتزاری دیدم چون رخسار دلبران زیبا. (ترجمه تاریخ یمینی).
اگر اسبی چرد در کشتزاری
و گر غصبی رود بر میوه داری.
نظامی.
سمندش کشت زار سبز را خورد
غلامش غورۀ دهقان تبه کرد.
نظامی.
مپندار جان پدر کاین حمار
کند دفع چشم بد از کشتزار.
سعدی (بوستان).
کنون دفع چشم بد از کشتزار
چگونه کند آن توقع مدار.
سعدی.
نمی کنم گله ای لیک ابر رحمت دوست
به کشت زار جگرتشنگان نداد نمی.
حافظ.
- کشت زار دیو، کنایه از روزگار و دنیا است که عالم سفلی باشد. (برهان).
، زراعت نورسیده و سرسبز. زراعتی که تازه سبز شده باشد. (ناظم الاطباء) : بعد از آنکه هر زرعی و کشتزاری سه قطعه زمین فراگیرند. (تاریخ قم) ، زراعت پخته و رسیده. (ناظم الاطباء). حصیده. (یادداشت مؤلف) ، مطلق زراعت. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(کِ گَ)
کشتکار. کشاورز. زارع. مزارع. حاقل. برزگر. برزیگر. (یادداشت مؤلف) : کشت گر بدر آمد تا کشتۀ خود بیفشاند. (ترجمه دیاتسارون ص 212)
لغت نامه دهخدا
(کُ وَ)
ذوزغب. ذوخمل. پرزدار. (یادداشت مؤلف). دارای کرک. که کرک دارد. کرکناک. پرزناک
لغت نامه دهخدا
(کَ کِ گَ)
مرکب از کاذب عربی + ’انه’ فارسی علامت نسبت، دروغین. به دروغ. از روی دروغ و کذب
لغت نامه دهخدا
(طَ تِ زَ)
معروف است که طشت طلا و لگن طلا باشد. (برهان) (آنندراج) ، کنایه از آفتاب عالمتاب هم هست. (برهان) (رشیدی) (آنندراج) (انجمن آرای ناصری) ، جام طلا را نیز گویند. (برهان) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(تَ تِ زَ)
کنایه از آفتاب جهانتاب. (برهان) (آنندراج). تشت زرین. آفتاب. (فرهنگ رشیدی) (ناظم الاطباء) :
مگر روز قیفال او راند خواهد
که تشت زر ازشرق رخشان نماید.
سراج الدین سکزی (از انجمن آرا).
، تشتی از طلا. و رجوع به طشت زر شود
لغت نامه دهخدا
(خُ بُ)
از نواحی نشتاء و از محال تنکابن است به مازندران. (از استرآباد و مازندران رابینو بخش انگلیسی ص 106). رجوع به خشک بور شود
لغت نامه دهخدا
(خُ سَ)
دیوانه. سودائی مزاج. تندخوی که آن را کله خشک نیز گویند. (از انجمن آرای ناصری) (از ناظم الاطباء) (از برهان قاطع) ، کنایه از بیهوده گوی و بیهوده کار باشد. (از انجمن آرای ناصری) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(خِ تَ کِ زَ)
کنایه از آفتاب عالمتاب. (از برهان قاطع) :
پر زر و در گشته ز تو دامنش
خشتک زر سوزۀ پیراهنش.
نظامی (مخزن الاسرار)
لغت نامه دهخدا
(خِ تِ زَ)
خشتی که از طلا ساخته شده است. کنایت از آفتاب است. (از انجمن آرای ناصری) (از برهان قاطع)
لغت نامه دهخدا
(سَ تَ)
دهی از دهستان شهرمیان که در بخش مرکزی شهرستان آباده واقع است و 150 تن سکنه دارد. در نزدیکی این ده خرابه هایی از عهد ساسانیان وجود دارد. این ده را قصرزر نیز می گویند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7)
لغت نامه دهخدا
تصویری از کشکدار
تصویر کشکدار
نگهبان مراقب پاسدار: (شاهزاده از آن غافل افتاد که در آن شب اضداد او کشیکچی اند و محتمل است که دروب دولتخانه مسدود ساخته)
فرهنگ لغت هوشیار
جانوری که مشک و خیک آبرا پاره و سوراخ کند. توضیح با مراجعه بماخذی که در دسترس بود هویت این جانور را نشناختیم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خشک سر
تصویر خشک سر
((خُ سَ))
تندخو، سودایی، بیهوده گو، بی عقل، خشک مغز، سبک وزن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کشت زار
تصویر کشت زار
((کِ))
زمین زراعت شده، مزرعه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از خشک سر
تصویر خشک سر
متعصب
فرهنگ واژه فارسی سره
نام قلعه ای در نزدیکی دهکده ی نارنج بندبن از لنگای عباس
فرهنگ گویش مازندرانی
آدم سرکش
فرهنگ گویش مازندرانی
گیاهی که در مناطق ساحلی و در کنار باتلاق های جلگه ای روید
فرهنگ گویش مازندرانی
کبک دری
فرهنگ گویش مازندرانی
نگهبان، مخبر، فضول
فرهنگ گویش مازندرانی
مخصوص ساییدن کشک، ظرفی گلی
فرهنگ گویش مازندرانی